سلاااااااااامممم... نميدونم چي شد كه به فكر باز كردن اين وبلاگ افتادم شايد گفتم نوشته هايي كه مينويسم هدر نره و گم نشه ... اميدوارم شمام خوشتون بياد و لذت ببريد اگه دوست داشتيد يكي از نوسينده هاي وبلاگ بشين حتما بهم پيام خصوصي بدين نظريادتون نره...( با اين كه ميدونم بعضياش خيلي هم خوب نيستن) خوب پس به وبلاگ من خوش اومديد نميدونم چرا حالا كه برگشتي مرددم براي خواستنت نميدونم چرا حالا كه برگشتي دودل شدم نميدونم... نميدونم چرا ديگه وقتي ميبينمت قلبم نميكوبه نميدونم چرا بعد اين همه گريه و آه الان برگشتي نميدونم چرا بعد اين همه انتضار حالا بايد بفهمم نميدونم... خودم رفتم ولي بازم طاقت اين كه با كسي ببينمت و ندارم ديونه شدم... نه؟؟؟ خودم ميدونم خودم گفتم نه ولي هنوزم با خيال اومدنت خوابم ميبره
اين فقط يه درد و دله نه چيزه ديگه... تا حرف عشق ميشه من ميرم من سخت از اين حرفا دورم از آدماي اين شهر بيزارم چون با يكيشون خاطره دارم دليل ميبافم براي عشق براي چيزي كه نميفهمم من زخم دارم تو نميفهمي... از هر چي رابطست من ميترسم من از هر چي عشقه طلب كارم يه روز پرسيدي چرا ميخواي فرار كني ... يادته؟؟؟ من فرار كردم تا بتونم وايسم و ادامه بدم... من فرار كردم چون موندني نيستم ... من فرار كردم به خاطر جدايي بعدش... من از خودم بودن فرار كردم... من به خاطر اينا فرار كردم دليله فرارم ترس نبود ... دليل فرارم اين بود كه من بايد به جايي كه ميخواستم برسم...براي چيزي كه ميخواستم فرار كردم شايد سخت باشه ولي انقدر محكم هستم كه از اون روز نزاشتم يه قطره اشكم از چشمام بياد نزاشتم چون نخواستم... به التماس نه گفتم و نزاشتم حتي برم تو فكر... تو اين جوري نباش تو فرار نكن چون آيندت و همين جوري دوست داري فرار نكن... يه روزي بود...
اين متن و وقتي نوشتم كه خودم تو قطار بودم چي بگم ؟از دنيايي كه نيست چي بگم؟ از شيريني عشقي كه تلخه چي بگم؟ از آغوشي كه خياله چي بگم؟ از گريهام كه هر شب چشم به راهه آري ، زندگي اين است كه در خيال زندگي كني آري ، زندگي اين است كه بي تاب زندگي كني اين و مطمىن نبودم بزارم يا نه با اين كه از نظر خودم قشنكه ولي انگار يه چيزيش كمه اگه ميدونيد چه جوري كامل ميشه برام حتما بنويسيد مرسسسسسسسسسسي اين خانه از پايه ويران است و ما درگير احساسيم در اين كوچه هاي عشق ما به زندگي ميبازيم دلم میخواهد کسی باشد ، هر کس یک جور زندگی کردن رو دوست داره
*** واقعا بعضي موقع اين جوريه دفتر عشـــق که بسته شـد دیـدم منــم تــموم شـــــــــــــــــــــدم خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــدون به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــدم اونیکه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــود بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــد برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــت حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــد تــــموم وســـعت دلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــو بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــد زدم غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــت بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــدم از تــــو گــــله نمیکنــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــم از دســـت قــــلبم شاکیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــم چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــودم چــــــــراغ ره تـاریکـــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــیم دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــن فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــه چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــ ــــــــو آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــشه دسـت و دلت نلـــــــــــــــــــــــ ـرزه بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو ازاون که عاشقــــت بود بشنواین التماسرو ــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ ـــــــــــ ـــــــ ــــ ـ آنهایی که رنگ پریدگی پاییز را دوست ندارند نمی فهمند که پاییز همان بهاریست که موقع عاشق شدنش رسیده است! *** منم تو پاييز به دنيا اومدم و عاشق پاييزم و هنوز منتظر عاشق شدنم آتش زدن به یک “سرنوشت” ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺩﺷﺪﻧﻢ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﻋﺎﺑﺮﺍﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻟﻨﺸﯿﻨﯽ ﺷﺪ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺑﺮﮒ ﺳﺒﺰ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﺩﺭﺧت بودم e ایـنـکـــه مُدَتهاست... بعضی وقتا باید تسلیم شد...تسلیم عشق...تسلیم سرنوشت...تسلیم مرگ... ... تاسوعا و عاشوراي حسيني روي به همه ي دوستان خوبم تسليت ميگم توي اين حسرت لحظه ها...تو اين دنياي بي تو توي اين گريه هاي شبونه...تو اين تنهايي هر روزه به جاي سرماي بارون... دلم دستات و ميخواست دلم بودنت رو ميخواست...نفس هاي داغت و ميخواست
تو اين زندگي هاي چوبي گذر ازروي پل هاي چوبي لحظه هاي سوزنده كاش تو اون رود باشي كه ميگذره از اين دنياي چوبي با چمداني در دست پر از كولبار تو در اين كوچه هاي بي كسي به يادت قدم ميزنم... به ياد عطر موهايت در بين ياس ها گريه ميكنم... چشمانم را ميبندم و باز حس ميكنم همان روز بارانيست كه جسم بي جانت را در آغوش گرفته ام و مانند ابري برايت ميگريم و چه زود از دست دادمت... و چه بد است كه به فرشته ها حسودي ميكنم براي داشتنت... دلم برات تنگ شده اي هميشه فرياد زننده در غروب سكوت ها اي هميشه خاموش ترين طلوع درد ها دلم برات تنگ شده اي بيرحم ترين آغوش دلم برات تنگ شده اي هميشه با من و هميشه دور از من
تمام اين سالا فكر و خيالم درگير تو بود
يه روزي بود نميدونم شايد معمولي شايدم خاص شايد يه روز تلخ شايدم يه روز...
نميدونم...
نميدونم...
نميدونم...
يه شيشه كه پشتش همه چي در حال حركت ولي من ساكنم بدون حركت شايد حتي ديگه نفسم نميكشم...
پلك نميزنم آخه غروب و تو ...
آخه ديگه وقت غروب و غروب يا عاشقانست يا دلگير و الآن كه از پشت شيشه به اين غروب وسط يه كوير نگاه ميكنم ميبينم كه از اون غروباي دلگيره از اون غروباي بي تو و شايد غروبايي كه خودمم گم ميكنم توش ...
از اون غروبا كه به بيرون نگاه ميكنم ولي فقط يه سري خاطره رو پشت سر هم به ياد ميارم ...
به ياد ميارم با اين كه شايد همه چي تموم شده باشه شايد با همين سفر خيلي چيزا رو شكسته باشم ولي بازم به ياد ميارم تا يادم نره كه همه چي رو خودم شيكستم ...
نميدونم ...
نميدونم...
نميدونم...
شايد يه روزي بود يه روز معمولي شايدم يه روز خاص ولي اين و مطمىنم كه يه روز تلخ بود...
خوب باشد ،
مهربان باشد ،
بس باشد
و همه ی این بودن هایش
فقط برای من باشد ،
فقط برای من !
دلت می خواهد
با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد
یکی را صدا کنی
بگویی سلام
می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقت ها
دلت می خواهد
یکی را ببینی
گاهی وقت ها
آدم چه چیزهایِ ساده ای را ندارد!
من دوست دارم تو اتاقم تنها باشم!!!
نه ناراحتم نه افسرده ..
فقط چیزه جذابی اون بیرون وجود نداره , همین
چون مزرعه تشنه به باران برسيم
يا من برسم به يار يا يار به من
کبریت نمی خواهد که!!
“پا” می خواهد...
که لگد بزنی به همه دارایی یک نفر...
و...
بروی..!!
میـان دسـتـانَـت
لـحـظـه ای چـشـــم هــــایــــم را بـبـنــــدم…
و دنـیــــا بـــه سکـوت صـــدای
نَـفَـس هــایَـت فــــرو رَوَد
نمیــــدانــــــی …
چه هـیـجـــانــــی ست …
تَنهـآ چیزی کِه مَرا یادِ تو می اَندازَد
طَعنِه های دیگَران است!
شاید اگَر این دیگران نَبودَند
زودتَر بَرایم مُرده بودی...!
ولی سخته تسلیم سرنوشتی بشی که عشقت رو تسلیم مرگ کرده...
Design By : Pichak |